از سفر برگشتیم اما...
سلام ميوه دلم... خداروشكر صد هزار بار شكر كه خوب و سر حال هستي... ميخوام خلاصه اي از خاطرات روز چهارم فروردين تا به امروز رو برات بنويسم: چهارم فروردين وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا گفت كه وسايلو جمع كنيم كه بريم به سمت بابلسر، ساعت سه بعدازظهر بود كه راه افتاديم تو راه خيلي خانوم بودي و صبوري كردي، از فيروزكوه رفتيم يك ساعتي به خاطر مه شديدي كه سمت گدوك بود تو ترافيك بوديم بعدش هم تو ترافيك شهر زيرآب بوديم چون تو ورودي شهر تصادف شده بود تو ديگه خسته شده بودي و هي ميگفتي پس چرا نميريم بابلسر؟ از اونجا كه رد شديم به ترافيك شهر بابل برخورد كرديم... خلاصه ساعت ده شب بود كه رسيديم خونه عزيز. از اينكه رسيديم بابلسر خيلي خوشحال بود...
نویسنده :
مامان پریسا
18:23