سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

از سفر برگشتیم اما...

سلام ميوه دلم... خداروشكر صد هزار بار شكر كه خوب و سر حال هستي... ميخوام خلاصه اي از خاطرات روز چهارم فروردين تا به امروز رو برات بنويسم: چهارم فروردين وقتي از خواب بيدار شديم و صبحانه خورديم بابا گفت كه وسايلو جمع كنيم كه بريم به سمت بابلسر، ساعت سه بعدازظهر بود كه راه افتاديم تو راه خيلي خانوم بودي و صبوري كردي، از فيروزكوه رفتيم يك ساعتي به خاطر مه شديدي كه سمت گدوك بود تو ترافيك بوديم بعدش هم تو ترافيك شهر زيرآب بوديم چون تو ورودي شهر تصادف شده بود تو ديگه خسته شده بودي و هي ميگفتي پس چرا نميريم بابلسر؟ از اونجا كه رد شديم به ترافيك شهر بابل برخورد كرديم... خلاصه ساعت ده شب بود كه رسيديم خونه عزيز. از اينكه رسيديم بابلسر خيلي خوشحال بود...
19 فروردين 1391

روزهاي پاياني سال نود...

سلام نفس مامان، اين روزها سرم خيلي شلوغه و تو هم خيلي بيقرار! دوست نداشتم پايان سالي اينچنين داشته باشم... به خاطر مريضي بابابزرگ من، مامان پروين خيلي درگير بود و نتونسته بود كارهاش رو تموم كنه، به همين خاطر من و تو از صبح رفتيم خونشون و كمكش كرديم، چون برنامه داريم كه فردا يعني بيست و نهم اسفند همراه با خاله پري و حامد راهي احمد آباد بشيم، مامان پروين و باباحسن و خاله ريحانه، خاله مريم و خاله فرزانه و خاله افسانه هم ميان، اميدوارم كه امسال سالي توام با سلامتي و شادي و موفقيت باشه براي همه و براي ما و خانواده هامون... سارا جان الان نزديك به يك هفته ميشه كه بدقلق و بيقرار شدي مامان، اين روزهاي اخير كه خيلي خيلي بيشتر و بدتر شدي، سرماخوردگيت ا...
28 اسفند 1390
1